7 تاثیر ازدواج ناموفق بر بچه ها، لطفا بخوانید!
من یک کودک هستم و شاهد تخریب رابطه والدینم بودم، در زمان کودکی همه چیز مثل یک رویا بود، اما به تدریج همه چیز خراب شد و من شاهد خراب تر شدن زندگی پدر و مادرم بودم.
خانه مادربزرگم تا خانه ما یک دقیقه راه بود، همیشه آنجا بودم و غذاهای مادر بزرگم برای من همیشه خاطره ساز است. مادرم پرستار بود. او 45 دقیقه تا شهر فاصله داشت تا به سرکارش برود. او همیشه در فکر نجات مردم بود. من واقعاً به یاد نمی آورم که پدر من چکاره بود! الان که به آن فکر می کنم، فکر می کنم این شروع مشکلات زناشویی آنها بود. این مشکلات تا سال 2008 که به شهر دیگری برویم نبود، اما از آن به بعد پدر من شخصیت متفاوتی شد.
تأثیراتی که من از این ازدواج ناخوشایند دیدم مانند یک سری اتفاق بود:
1. پارانویا و احساس ناراحتی
هذیان ها یواش یواش شروع می شد. اضطراب خیلی سریع شروع به تجلی نمود. پدرم شروع کننده اضطراب بود. او شروع به تهمت زدن کرد که مادرم به او خیانت می کند. او شروع به پر کردن گوش من کرد: “مامان با مرد دیگری است” “او دیگر نمی خواهد با من زندگی کند”. همانطور که او می گفت نشسته بودیم و سردرگمی روی لبهایمان. سوال می کردم “چرا؟”
او می گفت: “من فکر نمی کنم او دیگر مرا دوست داشته باشد.” تصور کنید 10 سال سن دارید و این را می شنوید! خواهر کوچک من 5 سال داشت. من برای او خیلی احساس ناراحتی می کردم، هنوز هم ناراحتم. این زمزمه های پدرم باعث ایجاد پارانویا و سردرگمی در همه ما شد. حتی نمی توانستم به مادر خودم نگاه کنم. من ذهنم پر از سوال بود! این سوال که آیا مادر من واقعاً به پدرم خیانت می کند و چرا؟ آیا او از به خانه آمدن ناراحت است؟ هر وقت او دیر از کار به خانه می آمد، به این فکر می کردم که او کجا حضور دارد و چه کاری انجام می دهد؟
2. اتهامات انفجاری و اعتماد به نفس پایین
این قضیه به اتهامات سریع و هجوم آمیز می رسید. پدرم خیلی زود مادرم را به صدای بلند به خیانت متهم کرد. من به یاد دارم یک شب بعد از ساعت 11 شب مادرم فریاد می زد. از پله ها دویدم تا ببینم هیاهو برای چیست؟ من به آنجا رسیدم ولی با این جمله از سوی پدرم مواجه شدم: “به اتاق خودت برو”، که من به آن پاسخ دادم: “رو سر مادرم داد نزن” با این حرف پدرم خشونتش را به سوی من تغییر داد که مادرم خشمگین شد. من از طبقه بالایی به پایین آمدم و این مسئله فشار زیادی به خانواده من وارد کرد و مرا نیز تغییر داد. این باعث شد که من همیشه احساس جنگ کنم. من در مدرسه با همه دعوا می کردم، اعتمادبنفسم پایین آمده بود. این همان چیزی بود که در خانه شاهد آن بودم. عزت نفس من قربانی واقعی بود و من نمی توانستم به خودم اعتقاد داشته باشم. من نمی توانستم با دخترها صحبت کنم. روش ارتباط من نوشتن بود زیرا نمی توانستم تصور کنم که به کسی صدمه بزنم.
۳. نفرت
پدر من عاشق توجه بود. مشکلات زناشویی والدین من به اوج خود رسید. پدرم شروع به انفجارهای شدید احساسات کرد. بدترین زمان وقتی بود که یک روز او به اتاق من آمد و با کمربند شروع به زدن من کرد. این عمل غیر معمولی نبود چون من بچه خیلی بدی بودم، اما آنچه عجیب بود این بود که متوقف نشد. در یک لحظه روی تختخواب خودم را چرخاندم و یکی از ضربه هاب او روی دستگاه تناسلی من فرود آمد و باعث شد منفورترین دردی که تا به حال در زندگی احساس کرده ام داشته باشم.
4. سرزنش شدن
احتمالاً شایع ترین عارضه جانبی مشکلات زناشویی برای بچه ها است. پدر من قبلاً همه ما را به دلیل مشکلات ازدواجش سرزنش می کرد. او به طور خاص من را هدف قرار می داد. در آن زمان همه می گفتند که من به پدرم شباهت دارم. من فکر می کنم که او تمام قسمت هایی را که از خودش متنفر است، در من می دید. او مرا به خاطر کارهای مادرم مقصر می دانست. و من به این خاطر رنج می بردم. من به خاطر کاری که نکرده بودم احساس گناه کردم. پدرم مرا مجبور به احساس مسئولیت کرد و من را به عنوان داور نهایی مقصر دانست!
5. عدم اعتماد و ناامنی
ازدواج ناموفق والدینم باعث عدم اعتماد در ما شد. خواهرم اکنون 16 سال دارد و هنوز هم در اعتماد به مردان مشکل دارد. من 22 ساله هستم و در روابط خودم بیش از حد جبران می کنم و تلاش می کنم تا با تلاش های ناکام خودم روبرو شوم. همه ما با دیدن والدینم ناامن شدیم. من هرگز احساس امنیت نمی کنم مگر اینکه تنها باشم. کسی نیست که مرا رها کند!
6. احساس ناامیدی
بعد از اینکه به شدت درگیر مسائل والدینم شدم، احساس ناامیدی و مسئولیت شکست در عشق را به من واگذار کرد. یادم هست که وقتی بزرگ شدم، دوست دارم فیلم های عاشقانه را تماشا کنم و در مورد عشق خیال پردازی کنم. آنچه دوست دارم عاشق بودن و دوست داشتن کسی است. و بعد از اینکه در سه رابطه شکست خورده ام، این به سادگی امکان پذیر نیست.
7. تروما طولانی مدت
تأثیرات تماشای یک زندگی متلاشی شده چه در بزرگسالان و چه در فرزندان بسیار قابل درک خواهد بود. بعد از اینکه پدرم را ترک کردم و تنها با مادرم زندگی کردم، شبها به مادرم گوش می دادم که گریه کند تا بخوابد، زیرا او خودش را به مردی داد که فکر می کرد برای همیشه با او خواهد بود. من می دانم که او خود را مقصر می داند زیرا عاشق او شده بود و اکنون از او خشمگین شده است، اما می داند که اگر او نبود، هیچ یک از ما نبودیم! چه احساسات عجیبی!
من به خاطر عدم محافظت از خانواده ام زود احساس گناه می کنم. سرانجام ایستادم، ولی احساس می کنم مقصر هستم. من همچنین برادر بزرگترم را بخاطر اینکه بسیار منفعل بود مقصر می دانم. او قرار بود از همه ما محافظت کند و هیچ کاری نکرد. البته من پدرم را به خاطر تمام احمق بازی هایش سرزنش می کنم. من هنوز بسیار مضطرب و ناامن هستم. من هنوز می خواهم بجنگم. تنها نسخه های عشق واقعی احساس می کنم فقط در تلویزیون است. فکر می کنم همه ما مشکل خلقی داریم و با افسردگی می جنگیم. تأثیرات تماشای یک ازدواج متلاشی کننده چه در بزرگسالان و چه در فرزندان بسیار قابل درک خواهد بود.